love

پسر به دختر گفت اگه يه روزي به قلب احتياج داشته باشي اولين نفري هستم كه ميام تا قلبمو با تمام وجودم تقديمت كنم.دختر لبخندي زد و گفت ممنونم
تا اينكه يك روز اون اتفاق افتاد.حال دختر خوب نبود..نياز فوري به قلب داشت.از پسر خبري نبود.دختر با خودش ميگفت : ميدوني كه من هيچوقت نميذاشتم تو قلبتو به من بدي و به خاطر من خودتو فدا كني.ولي اين بود اون حرفات.حتي براي ديدنم هم نيومدي...شايد من ديگه هيچوقت زنده نباشم. آرام گريست و ديگر چيزي نفهميد...


ادامه مطلب
نوشته شده در یک شنبه 24 بهمن 1389برچسب:,ساعت 1:7 توسط سوین&مهران| |

 

   بگذار فردا برسد  می شنوی         دیروز غروب عاشقی خود را کشت

 

زن جوانی در سالن فرودگاه منتظر پروازش بود. چون هنوز چند ساعت به پروازش باقي مانده بود، تصميم گرفت براي گذراندن وقت کتابي خريداري کند. او يک بسته بيسکوئيت نيز خريد و بر روي يک صندلي نشست و در آرامش شروع به خواندن کتاب کرد.

مردي در کنارش نشسته بود و داشت روزنامه مي‌خواند. وقتي که او نخستين بيسکوئيت را به دهان گذاشت، متوجه شد که مرد هم يک بيسکوئيت برداشت و خورد. او خيلي عصباني شد ولي چيزي نگفت. پيش خود فکر کرد : بهتر است ناراحت نشوم. شايد اشتباه کرده باشد.........................................................


ادامه مطلب
نوشته شده در یک شنبه 24 بهمن 1389برچسب:,ساعت 1:2 توسط سوین&مهران| |

یک بار دختری حین صحبت با پسری که عاشقش بود، ازش پرسید:

- چرا دوستم داری؟ واسه چی می گی عاشقمی؟

- دلیلشو نمیدونم …اما واقعا” دوست دارم

- تو هیچ دلیلی رو نمی تونی عنوان کنی… پس چطور دوستم داری؟ چطور میتونی بگی عاشقمی؟

- من جدا”دلیلشو نمیدونم، اما میتونم بهت ثابت کنم

- ثابت کنی؟ نه! من میخوام دلیلتو بگی

- باشه.. باشه! میگم… چون تو خوشگلی، صدات گرم و خواستنیه، همیشه بهم اهمیت میدی، دوست داشتنی هستی، با ملاحظه هستی، بخاطر لبخندت...

- دختر از جوابهای اون خیلی راضی و قانع شد

متاسفانه، چند روز بعد، اون دختر تصادف وحشتناکی کرد و به حالت کما رفت. پسر نامه ای رو کنارش گذاشت


ادامه مطلب
نوشته شده در یک شنبه 24 بهمن 1389برچسب:,ساعت 1:2 توسط سوین&مهران| |


یک روز اموزگار از دانش اموزانی که در کلاس بودند پرسید:

 

ایا میتوانید راهی غیر تکراری برای ابراز عشق بیان کنید

 

برخی از دانش اموزان گفتند با بخشیدن عشقشان را معنا می کنند

 

برخی دادن )گل وهدیه) و) حرف های دلنشین) را راه بیان عشق عنوان کردند

 

شماری دیگر هم گفتند))با هم بودن در تحمل رنج ها و لذت بردن از خوشبختی)) را راه بیان عشق می دانند

 

در ان بین پسری برخاست و پیش از اینکه شیوه ی دلخواه خود را برای ابراز عشق بیان کند, داستان کوتاهی تعریف کرد :

 

یک روز زن و شوهر جوانی که هر دو زیست شناس بودند طبق معمول برای تحقیق به جنگل رفتند .

 

انان وقتی به بالای تپه رسیدند درجا میخکوب شدند.....

 

یک ببر بزرگ جلوی زن و شوهر ایستاده و به انان خیره شده بود.

 

شوهر تفنگ شکاری به همراه نداشت و دیگر راهی برای فرار نبود.

 

رنگ صورت زن و شوهر پریده بود و در مقابل ببر جرات کوچکترین حرکتی نداشتند.

 

ببر ارم به طرف انان حرکت کرد...

همان لحظه مرد زیست شناس فریاد زنان فرار کرد و همسرش را تنها گذاشت.

 

بلافاصله ببر به طرف شوهر دوید و چند دقیقه بعد ضجه های مرد جوان به گوش زن رسید.

 

ببر رفت و زن زنده ماند....

 

داستان به اینجا که رسید دانش اموزان شروع کردن به محکوم کردن ان مرد.

 

اما پسر پرسید: ایا میدانید ان مرد در لحظه های اخر زندگی اش چه فریاد می زد

 

بچه ها حدس زدن حتما از همسرش معذرت خواسته که او را تنها گذاشته است!

 

پسر جواب داد:نه,اخرین حرف مرد این بود که:

 

عزیزم ,تو بهترین مونس من بودی . از پسرمان خوب مواظبت کن و به او بگو پدرت همیشه عاشقت بود....

 

قطره های اشک صورت پسر را خیس کرده بود که ادامه داد:

 

همه ی زیست شناسان می دانند ببر فقط به کسی حمله میکند که حرکتی انجام می دهد یا فرار می کند.

 

پدر من در ان لحظه ی وحشتناک ,با فدا کردن جانش پیش مرگ مادرم شد و او را نجات داد.

این صادقانه ترین و بی ریا ترین راه پدرم بیان عشق خود به مادرم و من بود.....

نوشته شده در شنبه 23 بهمن 1389برچسب:,ساعت 23:55 توسط سوین&مهران| |


Power By: LoxBlog.Com